خوشبختی
خوشبختی گاهی، آنقدر دم دستمان است که نمی بینیش، که حسش نمیکین،
چایی که مادر برامون میریخت و میخوردیم، خوشبختی بود، خنده های کودکیمون،
شیطنت ها، آهنگ های نوجوانیمون، اما ندیدیمو آروم از کنارشون گذشتیم،
چای رو غُرغُر خوردیم که کمرنگ یا پر رنگِ، سردِ یا داغِ..زور زدیم تا دستمون
رو از دست بابا جدا کنیم و آسوده بُدُییم، گفتند ساکت، مردم خوابَن و ما غُرغُر
کردیم و توپمون رو محکمتر به دیوار کوبیدیم، میدونی ندیدیم یا نخواستیم ببینیم شاید؛
اما حالا رفیق جانم،هرکجا که هستی، هر چند ساله که هستی، با تمام گرفتاری های
تمام نشدنی که همه مون داریم، امروز رو، قدر بدون،خوشبختی های کوچیکِت رو
بشناس و بفهم و باور کن، روز عشق رو بهانه کن، برای بوییدن دامان مادرِت که هنوز
داریش،برای بوسیدن دست پدرت که هنوز نمی لرزِ..
هنوز هست، بهونه کن برای به آغوش کشیدن بک دوست، برای تقدیم یک شاخه
گل به همسرت، رفیق جانم، اینها همگی ماندنی نیستند، اما میشه تا هستند
زندگیشان کرد، نفسشون کشید…یادمون باشه، بزرگترین خوشبختی عشق است !